این روزها عجیب دلتنگم

 

 

و بعد از مدت ها با غزلی عاشقانه هر چند خاک خورده...

 

طاقت ندارم از نگاه ات دور باشم

 

یا پیش هم باشیم و من مجبور باشم...

 

با من بمان هر لحظه می افتم به پایت

 

هر چند در ظاهر زنی مغرور باشم

 

وقتی دلت صیاد این دریاست ای کاش

 

من ماهــــــیِ افتاده ای در تور باشم

 

بگذار با رؤیای وصل ات خو بگیرم

 

حتی اگر یک وصله ی ناجور باشم

 

آغوش وا کن حرف هایم گفتنی نیست

 

تا کی فقط در شاعری مشهور باشم؟!!

 

پیراهنم ارزانی چشمان مست ات

 

لطفی ندارد عشق اگر محصور باشم

 

***

 

روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن

 

من

 

کور باشم

 

کور باشم

 

کور باشم...

روایتی از اندوه...

 

هفته ی دفاع مقدس گرامی باد

 

 

چشم وا کن که این شب تاریک، بی نگاهت سحر نخواهد شد

چشم وا کن که زندگی بی تو، بهتر از مرگ سر نخواهد شد!

 

کوله بار سفر به دوش تو و ، کوله بار غم ات به دوش من است

پای قسمت که در میان باشد، اشک من کارگر نخواهد شد

 

جنگ یک عمر در تو جریان داشت، جبهه یک عمر در تو مهمان بود!

ولی امشب از اینهمه اندوه، هیچکس باخبر نخواهد شد

 

تویی و ناله های غمگین ات، منم و گریه روی بالین ات

قرص هایت اثر نکرده ولی، آه من بی اثر نخواهد شد!

 

بارها بغض کردم و گفتم: این چه دردی ست در سرت داری؟

و تو هر بار زیر لب گفتی: عشق بی دردسر نخواهد شد!

 

هیچ فرقی ندارد از فردا، با من این شهر مهربان باشند

دست های نوازش مردم، که برایم پدر نخواهد شد!